مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس
زن : چی شده؟
مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه : یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما “می فهمه”مرد دروغ میگه : راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم
شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
“می خواست تنها باشه”
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد : چی شده؟
زن : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم “نمی فهمه”زن دروغ میگه
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر
از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش : الان راه می افتم!
زن داغون می شه
“نمی خواست تنها باشه”
و این داستان سال های سال ادامه داشت
و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند
کوتاه قیمت تجربه
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت
او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه باز نشسته شد
دو سال بعد از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل
یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند
آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند
و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند
بنابراین نومیدانه به او متوسل شده بودند
که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است
مهندس این ا مر را به رغبت می پذیرد
او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد
و در پایان کار با یک تکه گچ علامت ضربدر
روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد
و با سربلندی می گوید : اشکال اینجاست
آن قطعه تعویض می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد
مهندس دستمزد خود را ۵۰/۰۰۰ دلار معرفی می کند
حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند
و او بطور مختصر این گزارش را می دهد
بابت یک قطعه گچ ۱ دلار
و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم ۴۹/۹۹۹ دلار
روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :
یک :
روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت
دو :
هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد
خدایت سلام می رساند و می فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
ولی آنها را رها نمی کنیم
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد
و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم
اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟
برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت
و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد
اخوان گفت این پول چیه ؟
تو که پول نداشتی
نصرت رحمانی گفت : از دم در پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم
چون بیش از سی تومن لازم نداشتم بگیر این بیست تومن هم بقیه پولت
ضمنا این خودکار هم توی پالتوت بود
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی
پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب
مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت
که زنی به وی نزدیک می شود
زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید
که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است
و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست
دو ونسنزو تحت تاثیر حرف های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود
و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود
که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید :
هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند
که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید
می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است
او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده
او شما را فریب داده دوست عزیز
دو ونسزو می پرسد : منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است
دو ونسزو می گوید : در این هفته، ای بهترین خبری است که شنیدم
من دوشیزه مکرمه هستم
وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود
من مرحومه مغفوره هستم
وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام
من همسری مهربان و مادری فداکار هستم
وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش آگهی وفات مرا
در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند
من ضعیفه هستم
وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند
من بی بی هستم
وقتی نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند
من مامی هستم
وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند
من مادر هستم
وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم
چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم
من زنیکه هستم
وقتی مرد همسایه تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود
من مامانی هستم
وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم
من یک کدبانوی تمام عیار هستم
وقتی شوهرم در حال خوردن قورمه سبزی است
من در ماه اول عروسی ام
خانم کوچولو ، عروسک ، ملوسک ، خانمی ، عزیزم ، عشق من ، پیشی ، قشنگم ، عسلم ویتامین هستم
دامادم به من وروره جادو می گوید
حاج آقا مرا والده آقا مصطفی صدا می زند
من مادر فولادزره هستم
وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم
مادرم مرا به خان روستا کنیز شما معرفی می کند
واقعا من کی هستم؟
یک پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن
پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی داشت
پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت می دم
در عوض تو همه شیرینی هاتو به من بده
دختر کوچولو قبول کرد
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار
و بقیه رو به دختر کوچولو داد
اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینی هاشو به پسر داد
همون شب دختر کوچولو با آرامش کامل خوابید
ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که
همونطوری خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده
شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده
و همه شیرینی ها رو بهش نداده !!!
سلطان بزرگی پس از اینکه گرفتار بیماری سختی شد گفت :
نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند
تمام طبیبان دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد اما نوانستند
تنها یکی از طبیبان گفت :
من میتوانم شاه را معالجه کنم
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید پادشاه معالجه می شود
شاه سربازانش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد
آنها به تمام شهرها سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد
آن که ثروت داشت بیمار بود
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت
یا اگر فرزندی داشت فرزندانش بد بودن
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند
یک شب پسر شاه از کنار کلبهای فقیرانه رد می شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید
شکر خدا که کارم را تمام کردهام
سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم بخوابم
چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند
سربازان برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند
اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت
روزی از دانشمندی ریاضیدان پرسیدند :
نظرت در مورد انسان ها ( زن و مرد ) چیست ؟
ریاضیدان بزرگ لبخندی زد و پاسخ داد :
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند پس برابر هستند با عدد 1
اگر دارای زیبایی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 10
اگر پول و مال هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و برابر است با 100
اگر دارای اصل و نصب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم و عدد ما برابر است با 1000
ولی اگر زمانی عدد یک که اخلاق است از بین رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست
پس نتیجه می گیریم آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
روزی روزگاری در زمان های قدیم مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت
یک روز می خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود
به شاگردش گفت : این کوزه پر از زهر است
مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی
شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد واستادش رفت
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت
و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت
و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید : چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد : تو که رفتی من سرگرم کار بودم
دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت
وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم
و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم
پسر کوچولو به مادر خود گفت : مامان کجا می ری؟
مادر گفت : عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است
این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم ، خیلی زود برمی گردم
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت
پسر به مادرش گفت :
مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت :
من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است
ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود
کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت :
مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت :
این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است
حرف های تو چه معنی ای می دهد؟
پسر ملتمسانه گفت :
مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا
مادر نیز علی رغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت
بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت : رسیدیم
در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد
مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت :
من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست
این رفتار تو اصلا زیبا نبود
کودک جواب داد :
مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود
پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است
نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟
وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا
مادر هیچ نگفت و ساکت ماند
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد
بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند
همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده
و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت
تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند
مرد حکیم به او گفت :
به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را
در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن
آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد
فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور
آن زن رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود
ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند
آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد
ولی جبران کامل آن غیر ممکن است
پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری
کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید :
معنی این کار چیست؟
شما 200 دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید
رئیس پاسخ می دهد :
خودم میدانم ، اما ماه گذشته که 200 دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی
کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد :
درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم
اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم
روزی شاگردی به استادش گفت :
استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت : واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت : بله با کمال میل
استاد گفت : پس آماده شو با هم به جایی برویم
شاگرد قبول کرد
استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند برد
استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن
مکالمات بین کودکان به این صورت بود :
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل …
استاد ادامه داد :
همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند
انسان نیز این گونه است
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود
و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند
و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم
و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم :
تلاش برای فرار از زندگی
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت
از او پرسید : پسر جان چه میخوانی؟
پسرک جواب داد : قرآن
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا …
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد
نادر گفت : چر ا نمی گیری؟
گفت : مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای
نادر گفت : به او بگو نادر داده است
پسر گفت : مادرم باور نمیکند میگوید : نادر مردی سخاوتمند است
او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد زیاد میداد
حرف او بر دل نادر نشست یک مشت پول زر در دامن او ریخت
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود
تبرش افتاد تو رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود
یه فرشته اومد و ازش پرسید : چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت : تبرم توی رودخونه افتاده
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید : آیا این تبر توست؟
هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
دوباره هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید : آیا این تبر توست؟
جواب داد : آره
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟
هیزم شکن فریاد زد : آره!
فرشته عصبانی شد و گفت : تو تقلب کردی، این نامردیه
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش سوء تفاهم شده
می دونی، اگه به جنیفر لوپز نه می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی
و باز هم اگه به کاترین زتاجونز نه می گفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره
اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی
اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم
و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد
که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد
و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد
و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم
دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود
و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود
اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت
و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود
وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!
اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم
معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت
و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است
در آخرین لحظات هم راهی وجود دارد که ما باید آنرا ببینیم
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :
این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!
تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.
تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند.
احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.
پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.
این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند
یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود
مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .
کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد.
رفت جلو و گفت :
رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟
اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است.
در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت :
هی موشه نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت
مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت
بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود موفق نمی شد
لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند
هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت :
مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند ، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم
وزیر گفت : من دستور شما را اجرا خواهم کرد فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید
شاه گفت : نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی
سرباز برای چه می خواهی؟
وزیر گفت : من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم
شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد
شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند
و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود
و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید
روی کاغذ چنین نوشته شده بود : هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است
سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند
مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند
نفر اول گفت : درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم
اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند
این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند ، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند
نفر دوم نیز گفت : درست است ، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم
و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند
انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت
او باید تا 100 می شمرد و سپس شروع به جستجو میکرد
همه پنهان شدند الا نیوتون …
نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین
انیشتین تا صد شمرد
او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده
انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون ( سک سک)
نیوتون بیرون ( سک سک)
نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم
او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !
تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست
نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام
که من رو نیوتون بر متر مربع میکنه
و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر “یک پاسکال” می باشد
بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک) !
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود
در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف خسته و کوفته به یک دهکده رسید
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد
اما بی پول بود
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت
فراری دهان خود را باز کرده گویی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود
او به اطراف نگاه کرد گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :
آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد
و در صفحه پشتش چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :
من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم
نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد
دختری کنجکاو می پرسید : ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت : اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت : عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت : بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت : کوچه ای بن بست
سالکی گفت : راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت : عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت : شوخی لوسی است
تاجری گفت : عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت : عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت : یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت : خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
جاهلی گفت : عشق را عشق است
پهلوان گفت : جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت : طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت : از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت : من فقط یک سوال پرسیدم!
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود
شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد
متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زند و آن راتحسین می کرد
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید : این ماشین مال شماست آقا؟
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت : برادرم به عنوان عیدی به من داده است
پسر متعجب شد وگفت : منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری به شما داده است؟
اخ جون ” ای کاش…؟
البته پل کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند
او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت
اما آنچه که پسر گفت : سر تا پای وجود پل را به لرزه در آورد
ای کاش من هم یک همچین برادری بودم
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت : دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
اوه بله دوست دارم
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت :
آقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
پل لبخند زد
او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید
او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است
اما پل باز هم در اشتباه بود…
پسر گفت : بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید
پسر از پله ها بالا دوید
چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید
اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد
اوناهاش جیمی می بینی؟
درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم
برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابتش پرداخت نکرده
یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد …
اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی
پل در حالی که اشک های گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند
برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت
هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید
او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود
آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد
کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد
فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد
دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت بازکردند
زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بودمعرفی کرد
اوبه کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده هرچه بخواهد به او بدهد
کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد
در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد
مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن وسال پسر خودش دارد به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند
مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم
پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاه ها بپردازم
کشاورز موافقت کرد و پسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد
آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ
چند سال گذشت …
دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد
جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لرد راندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل
شیخ دانایی برای جمعی سخن می گفت و پند می داد
در بین پندها لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید
او لبخندی زد و گفت :
وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید !
در یک عصر سرد و برفی وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت
کنار جاده پیر زنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود
اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد
پیر زن پرسید : من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت به پیر زن گفت : شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام
و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم
اگر واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !
چند مایل جلوتر پیر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه هزار دلار شو بیاره پیر زن از در بیرون رفته بود
درحالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود
در یادداشت چنین نوشته بود :
شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :
باورت می شه اسمیت همه چیز داره درست می شه
پیر مرد تهی دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند
و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می کرد
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود
دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد
و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت
و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت
یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد
و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
روزی از روزها جانی با خانواده اش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند
مادربزرگ یک تیر و کمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه
موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خانگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد لاشه رو برداشت و برد پشت دیوار قایم کرد
وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش سالی همه چیزو دیده ولی حرفی نزد
مادربزرگ به سالی خواهر جانی گفت توی شستن ظرف ها کمکم کن
ولی سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه
و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟
جانی سریع رفت و ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :
متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم
سالی لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته می خواد کمک کنه
و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟
سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده
تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش گفت
مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم می دونم چی شده
من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیز رو با چشم های خودم دیدم اما چون خیلی دوستت دارم همون لحظه بخشیدمت
من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!
روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم
زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد
و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!!