لغزید و ماتم شد به روی گونه هایم
دلی خون شد از این سیل گریزان
همی دردی کشم از روی خوبان
به یاد غصه ها و اشک حیران
تمام درد و رنجم در یک نگاهت
شده اشکی که از جانم فرو ریخت
من ِ رسوا ندانستم که این دل
شده بازیچه چشمان مستت
کنون یاری ندارم، که از جانم ببخشم
تو را دیگر نخواهم ،با دلی پاک
که گویی آتشی هستی به روحم
همان اشکی که افتاده بر دل خاک
شده یاور ،برای این غربت سرد
فرود امد درون سینه ام نجوای این اشک
که ای ماتم سرا ،اشکی به دل ریز
رها کن دامن این دل ، که هم خون است و هم اشک
دریا ، دریا ، با من بیا
آرام در آغوشم جا گیر
احساسم کن با موج هایت
صدایم کن با نسیمت
با غروبت مستم کن دریا
یادت است ،آن روز دلگیر غروب
با دلی آزرده خاطر،با تمام وجود
اشکهایم را به تو دادم به امانت
و تو ای هستی من
چه عاشقانه مهمانم کردی تا به قیامت
هر روز از ان ساحل سنگی گذری کردم
به امیدی که باز گردانی اشکهای بی جوابم
حال تو بگو
تو بگو دریا ،با آن دل آبی نازت
اشکهای این دل من بی رحمند
یا تو با آن موج گرانت ،دریا
اثر ز.ب(نیلا…)
گفته بودم اوج می گیرم
در خیالم چون کودکی ها
با نگاهت مست و بی جان
با هزاران رنگ بی معنا
با قراری سرد و لبریز از تمنا
لرزش دستان بی جان
خاطراتی گنگ و نا مفهوم
کرده بودی راهی از نو به رویم
خنده ای با گوشه چشمی
کرده بودی
این دلم را همچو گنجشک
ای دلیل بی کسی هایم
هرچه بود
سردی گفتار بی جان
در دلم طغیان سیلاب
بر رخم رودی از اشکان تب دار
بر دهانم زهر گفتار
گشته بودم گیج و حیران
مست و سر خوش
در کنار بی کس ها
من نبودم
این رقیبم با زبانی چون فریبا
کرده بود او را موم دستانش
نغمه ای سر دادم از عشق
ساز دستم بی صدا بود
قطره اشکم بی نما شد
اه عشقم ، عریان از آتش
یک نفس سر داد
این صدای خسته از پاییز چشمان
ای نگارم
ای فروغم
ای تمام هستی ام
در جان بی جانم
این صدا از اوج عشق است
بی طلب می گوید از تو
گوشه چشمی
نیم نگاهی
خنده ای
آغشته کن در دلم این نغمه ها را
من بگویم بی تو هستم
ناز چشمت را غمزه کن
با نگاهت دلبری کن ای ترنج بی نشانم
آن پریشان گشته گیسوی تو
همچنان می خواند از سوز دلش
یک نگاه کوچک از تو
می کند دنیا به کامش
ای دریغا ای دریغا
این حریص مانده در عشق
مانده در خواب کودکی هایش
ای دریغ از این نصیحت های پردرد
که شد خنجر
به روی روح سرگردان عشقش
برفت این خاطر از ذهن پریشانم
من شدم مغموم و تنها
بار دیگر جام از این می، پر کنم من
تا که باور کرده باشم مانده بودی در کنارم
ای رخ زیبای من
گرچه دیدارت شده در خواب من
تکرار هر شب
لیک از خوشی گویم که امشب
با تو خواهم بود
آرام جانم
اثر زیبا.ب ( نیلا… )
لحظه های سرد
می زند موج غم بر نگاهش
مستی چشمان خوش نقشش
با نگاهش می شود اوج تمنا
آه
آرزوها در قلب سرد
می شود نجوای بی پایان امشب
آرزو مرگ است
و
دریا قبر این رویا نشسته
من وجودم درد و است
و
درمانش نگاهت
این دلت سنگ است و من
ارام جانش
یک غزل تا اخرین دیدار عمرش
می شود ساز ی به رنگ ارغوانش
حسرت کشیدن با نگاهش
می شود سوز صدایش
ای که در قلبم نشستی
یک صدا با من شوی تو
می زنم چنگی دوباره
بر تمام پیکر این تار پر درد
آه و سوزش می دهم
با نام پاکت
یک نفس تا شهر عشق
می کنم دنیا بکامت
اثر ز . ب ( نیلا )
ساحل آرام بلند
همچنان می خواند
بهر این عشق عظیم
همچنان می راند
نفس باد بهار
بر رخ ساحل سنگ
همچنان می رقصد
این دقایق مستند
رهگذر بی تاب
با نگاهی سرگردان
در پی قامت یار
همچنان می گردد
موج خسته ز ره
همچنان می کوبد
بر سر صخره سرد
این هوا ناب است
یار گمشده ام اکنون
در سفری ناز است
حافظ از بر کردم
بس که زدم تقدیر
می گشایم فال
تا جوابی بینم
بهر این پرسش
که چرا رفت و چرا ماندم؟
صفحه ها همچون موج
می رود از یادم
همچنان بی تابم
همچنان مجنون
همچنان می گردم
در قفس ساحل آرام بلند
اثری فاخر از ز . ب ( نیلا )
نوشته های زیبا
عرق های خستگی ات صورت نمورت را نوازش می کند
هیچ کسی نیست که جرعه ای تشکر به خوردت دهد
خسته از تمام نشدن ها
از ندیده شدن ها
اما چه حاصل
باز هم تلاش بیهوده می کنی
تا به کی …
نمی دانم …
شنیده ام این روزها همه آدم شده اند
سر کوچکشان کش آمده چیزهای بی خود می کشند!
یعنی سرک می کشند
بکشید ببینم با کشیدنش به چه توهمی خواهید رسید
به چه دست پیدا می کنید
کدامین نوبل و اسکار را از آن خود خواهید کرد
آری بکشید و در خماری توهمات خود فرو روید
جنگ جنگ تا پیروزی
جنگ جنگ تا پیروزی
چقدر آشناست برای همه
اما تا به حال فکر کرده ای
می شود این شعار را در جای جای مشکلات زندگی به کار برد؟
آیا نمی توان موقع شکوه بر گله ها بلندتر فریادش زد؟
جنگ جنگ تا پیروزی
پس بجنگ تا پیروزی
همیشه پیروزی نزدیک است
تنها کافیست راهت را درست انتخای کنی
راه پیروزی پیچیده اما نزدیک است
جو می گیرتم گاهی
لبخندهای پوشالی می زنم
قهقهه های مستانه
می دانی از چه؟
از هر چه نامردی است می خندم
دیوانه شدم دیگر
بدون هیچ شاخ و دمی
سرخوش می دانی چیست؟
همان کس که در دریای غم غرق و در قعر تاریکی لبخند می زند
این روزها که همه چیز گران شده است
دیگر کسی خریدار حرف هایم نیست
همه چیز گران شده
قلب ها گران تر از همه
سیری چند دل می فروشی؟
یا که بهای قلب شکسته چقدر است؟
باز باران
می خورد بر شانه هایم بی بهانه
باز تنها
تا به کی در اوج غم ها
آسمانم بی ستاره
باز گریه
در سکوت سرد شب ها
قلب عاشق پر ز غوغا
قطره قطره
خاطرات اشک و آهم می چکد از چشم تارم
نرمه نرمه
لحظه لحظه
بال پروازم به سویت رو به پرواز شبانه
تکه تکه
می شود این قلب زارم در نبودت بی ترانه
حل و هوای این روزهای من حال و هوای دوران است
سکوت و تاریکی ، هوای دم کرده و نفس بی نفس
حال و هوای این روزهای من
حال و هوای ته سیگار آب خورده
ماشین های مدل بالا صدا بی صدا
حال و هوای این روزهای من
سکوت است و سکوت
نوا بی نوا
قدم می زنم در کوچه باغی قدیمی
به امید هوایی که شاید هوا باشد
شامی بس غریبانه است
شاید این روزهای من همان شام غریبان است که می گویند
غریبانه می نوشم از جام تهی
در خیال سر می کنم
مست و بی هوش
می بینی که چگونه از هیچ مست شدم؟
صدای سکوت در سرسرای قلبم پیچیده
کمی گوش بده
از تنهایی بی صدا فریاد می زند
تویی که قفل دل شکاندی و رفتی
دلت شد جایگاه هر آلوده دل
من بر قلب خود قفلی زدم
تا که هیچ قدمی رد پای تو را محو نکند
جرعه جرعه این تنهایی را به خوردم دادند
مگر من می خواستم این جام پر از خالی را سر بکشم
تنگ می شود دلم برای آن قفس
همان که در عین بی هوایی
هوایی داشت که شاید کسی مرا می خواست
کسی که مرا در بند کرده بود حالا نیست در این حوالی
دست می برم بر روح تار بسته ام
این قدر بی حرکت بوده همچون مردگان
که حال معلوم نیست به چه امیدی این نام را یدک می کشد
روح همان جریان زندگی است
پس شاید این روزها زندگی جریان ندارد
دست خود دادم به بادی که می دانم کجا رفت
یاد خود دادم به راهی که نمی دانم که را خواند
چشم خود دادم به نوری که مرا کور ترم کرد
پای خود بر راه دادم که مرا پیر و فلج کرد
روح من در دست کیست اما من نمی دانم
چیک چیک خاطره
می ریزد از بام خیالم
شر شر آه و غم
سکوت و خلوتم را بارانی می کند
تاب تاب
یاد بازی های دوران کودکی
تابی به بلندای پرواز آفتاب
سوک سوک
دیگر مخفی گاهم برای غم ها رو شده بود
و حال…
قدم می زنم در باغ خاطرات
جز تو نمی بینم
جز تو نمی خوانم
جز تو نمی خواهم
همیشه بهار است
همیشه صدای عشق دلم برمی آید
که از منِ عاشق خفته جان برایت می خواند
با خیالت قدم می زنم
تو می خندی
چشم هایم بسته
لمس این رویا چه زیباست
رویای تو در نزدیکی
تو بگو با چه امیدی
به چه شوق
به چه عشقی
زندگی را بگذرانم
تو بگو با چه شوری
به چه لبخند
به چه آغوش دلم باز کنم
من بگویم که پس از رفتن تو
دل من
سوی کسی
روی کسی
آغوش به سمت احدی
باز نکردم
من بگویم که نگاهت
با چه عمقی
به دلم کرد نفوذ
که دگر بر روی کسی باز نشد
تو بگو ای دل زندانی و آواره ی من
که به بند او اسارت داری
به کدامین نگه خیره او
سوق روی
تو بگو دست نیازمند عشق
که پس از رفتن او
به چه امیدی من
دست و دل به چه رویی
به نوازش بکشانم
ای زمانه تو بگو
دوری ار عشق را
تو بخوان
آواز درماندگی ام را
تو بخند
بر شب و تنهایی و
درد و هجران و غمم
خوشه ای در دست خسته از تازیانه های غم
دانه دانه گندم ها را می چینم از او
غم ها رونما می خواهند
قلبم پینه بسته از پیچش های بی امان زندگی
که حتی خوشه ای غم از من دریغ می کند
آه که تاب خستگی هم ندارم
راه درویی به رویم باز نیست
آیا سهم من دانه ای غم بود و بس؟
ناله ای از جنس بی کس بود و بس؟
رویی از جنس خجالت در قفس؟
این بود عدالت بی هوای هم نفس
به کدامین جرم زبانم را بریدند
به کدامین سود
به کدامین سود روحم را خریدند
به کدامین رسم لباسم را دریدند
من که در پیچ و خم غصه ی پر غصه خود
تک و تنها و غریبی بودم
تو چرا بند و اسارت را
سکوت و بغض شب ها
ترس از بی خانمانی
آه و ماتم را
در تقدیرم نشاندی
تو ای زندگی
دیدی که چگونه دلم خسته و تنها ماند
چگونه اشک هایم راه به جاده ای بی انتها برده اند
دیدی که چه شد؟
دست هایم بی رمق و قلبم تنها
وجودم شکست و تنها شدم
در این کنج اتاقم چه آرام کز کرده ام
سوز سردی موهای دستم را بلند کرده
می لرزم و خود را تنگ در آغوش می گیرم
گوش به حرف های دلی می دهم که هیچ گوشی بدهکارش نیست
این روزها خیلی کلافه شده
خیلی بی تابی می کند
می خواهد که گاهی تنها باشد، از غصه ها شاکی است
دیگر از دست این مهمان همیشگی به ستوه آمده است
نویسنده تمام متن های زیبا و عاشقانه : ساحلی
بی تو در سکوت سرد این اتاق
بی تو در شب های بی فروغِ بی چراغ
دلخوش به آواز جیر جیرک های ته باغ شدم
شاید او هم از تنهایی و چشم انتظاری می نالد
کمی که دقت می کنم
خوب تر می شنوم
صدای خسته باد را هم می شنوم
که از پشت پنجره به شیشه ی نمناک اتاق می کوبد
من تو را صدا می زنم
آنها که را؟
گوش کن!
آری
برگ درختان هم با خش خش گاه و بی گاه خود
کسی را صدا می زنند
چقدر سخت است و غم بار
که در این سرای بی کسی
هر کس صدا می زند کسی
کِی شود با کسی
فقط خدا می داند
اثری زیبا از ساحلی
چه بنامم این را
جوشش چشمه ی عشق
یا که باران سراپرده دل
ناب چون مروارید
که سرازیر شد از باغ نگاه
هرچه هستش به دل عاشق من می ریزد
من دگر شاد و سبک بالم چون
عشق خود را به تو می فهمانم
تو ببین زخم و ترک های دلم را در زلال اشک ها
اثری زیبا از ساحلی
از زمان رفتنت از همه عالم دلم برید
غصه ها یک به یک بر در خانه ام سنگ می زنند
بالم شکست…
شوق پروازم خاموش شد و پر کشید
همه
همه دلتنگی ها
مرا به همراهی می خوانند
امروز هم آمده بود
گفت که می آید ، هرروز
یا که گاهی هر لحظه خواهد امد
گفته جای تو را پر می کند
اما یاد تو پر رنگ تر از قبل
در قلب رنچورم نقش می زند
دیدم که چه دلبستگی دارد غم
با من وفا می کند
هر دم کنارم می آید
و گفته تنهایم نخواهد گذشت
اثری زیبا از ساحلی
کاش …
کاش این کاش ها نبود
دیروز بود ، باز از آسمان دلم باران بارید بی آنکه تو ببینی
زندگی زیباست بی من ؟
می توانستی یه رنگ بودن را تا آخر قصه ادامه دار کنی
ولی …
ولی این نخواستن های تو بود و بس …
چیزهای تازه ای یاد گرفتم
دیگر نوشته هایم را در دفترچه خاطرات تنهاییم نمی نویسم
یه دل شکسته بهم گفت تو قلبت بنویس تا همیشه بتونی بخونیشون
در عین سادگی چقدر زیبا بود حرفش
اما هیچ زیبایی به بودن تو در کنارم نمی رسید …
چقدر نا به هنگام پر کشیدی …
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم