نیشخند و ریشخند

نیشخند و ریشخند

خفن/خنده/سرگرمی/تفریحی/جوک/sms/عکس/مدل/هالیود
نیشخند و ریشخند

نیشخند و ریشخند

خفن/خنده/سرگرمی/تفریحی/جوک/sms/عکس/مدل/هالیود

داستان های شیوانا

داستان های شیوانا آهنگر طماع

روزی آهنگری جوان وارد دهکده شیوانا شد

او در کار خود بسیار ماهر بود

و می توانست وسایل مختلف را با کیفیت خوب و قیمت مناسب بسازد و به مردم عرضه کند

در ابتدا فروش خوبی هم داشت اما به تدریج میل و رغبت مردم به خرید از او کاهش یافت

و چند هفته که گذشت دیگر هیچکس سراغ او نرفت

دلیل این عدم استقبال مردم از او، بدگویی آهنگر جوان از آهنگر پیر قبلی دهکده بود

که با وجود سن زیاد به کسی کاری نداشت

و اصلا هم از ورود آهنگر جوان به دهکده گله مند نبود

اما برعکس او آهنگر جوان حتی یک لحظه از

بدگویی و تهمت و افترا علیه آهنگر پیر دریغ نمی کرد

سرانجام مدتی که از بیکاری آهنگر جوان گذشت او نزد شیوانا آمد

و به او گفت : استاد می بینید چه بلایی سرم افتاد

این آهنگر پیر و مکار با مظلوم نمایی و سکوت خودش کاری کرد

که مردم دهکده از من گریزان و به سمت او متمایل شوند

دیگر کاری از من ساخته نیست و به ناچار باید هر چه زحمت کشیده ام

را زیر قیمت بفروشم و از این دهکده بروم

بگذار مردم دهکده مجبور شوند از جنس های نامرغوب

همین آهنگر پیر و قدیمی و ناوارد استفاده کنند تا قدر مرا بدانند

شیوانا با لبخند گفت :

تو خودت به تنهایی به قدر کافی مهارت و شایستگی داری

که مورد تحسین اهالی قرار بگیری

اگر کاری به کسی نداشتی و با هنر و مهارتی که داشتی توانمندی

و برتری خود را اثبات میکردی سال ها بین مردم خوش می درخشیدی

و کسی با تو دشمن نمی شد

اما چون همه چیز را برای خودت می خواستی و حرص چشمانت را کور کرده بود

با وجودی که این همه امکان و استعداد برای جذب اهالی داشتی

با حسادت بی مورد و دشنام و اهانت به کسی که سکوت می کرد

و چیزی نمی گفت خودت با دست خودت نزد مردم حرمت خودت را از بین بردی

برای محبوب شدن نیازی به بدگویی و تهمت و دشمنی نبود

تو همین طوری محبوب دل ها بودی

خودت باعث تنهایی و کنار گذاشتن خودت شدی

کافی است خرابکاری های گذشته را طوری ترمیم کنی

و دست از سر آهنگر قدیمی دهکده برداری و به کارخودت بپردازی

خواهی دید که چند سال دیگر هنر و مهارتت دوباره تو را محبوب خواهد ساخت

البته به شرطی که دست از حرص و حسادت برداری

آهنگر جوان لبخند تلخی زد و گفت :

در این دهکده آنقدر خرابکاری کرده ام که گمان نکنم به سادگی از خاطر اهالی برود

به دهی دیگر می روم و آنجا این گونه که گفتید زندگی میکنم

روز بعد آهنگر جوان اسباب و وسایلش را جمع کرد و به دهکده مجاور رفت

و آنجا برای خود از نو کارگاهی ساخت و به کار مشغول شد

اما این بار به هیچکس کاری نداشت و سرش به کار خود مشغول بود

یکسال بعد شیوانا از آن دهکده می گذشت

اهالی دهکده خود را دید که اطراف مغازه آهنگر جوان جمع شده اند

و به او سفارش کار می دهند

شیوانا نزدیک او رفت و جویای حالش شد

آهنگر جوان با خنده گفت :

می بینید استاد نه تنها اهالی این دهکده جدید از کار من استقبال کردند

بلکه اهالی دهکده شما هم از راه دور می آیند

و به من سفارش می دهند و حسابی سرم شلوغ است

همان آهنگر پیر دهکده شما هم وقتی سرش شلوغ می شود

کارهای اضافی اش را به من ارجاع می دهد

انگار حق با شما بود برای محبوب شدن نیازی

به دشمنی و حسادت و کینه ورزی و تهمت به دیگران نیست

هر انسانی اگر با تکیه بر استعداد و توانایی خودش خوش بدرخشد

مورد تحسین و استقبال بقیه قرار می گیرد

و در حد لیاقت خود محبوب جمع می شود

فقط باید کاری به کار دیگران نداشت و خوش درخشید

 

 

 

داستان های شیوانا پسر پیرزن

شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی می گذشت

نزدیک دروازه یک شهر با ردیفی از فروشندگان دوره گرد روبه رو شد

که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه می فروختند

شیوانا متوجه شد که یکی از فروشندگان پیرزنی است که میوه های خود را در سبد مقابل خود چیده

و به خاطر قیمت مناسب و کیفیت میوه ها مردم بیشتری را به دور خود جمع کرده است

چند قدم بالاتر چند جوان میوه فروش بودند که کسی از آنها خرید نمی کرد

ناگهان آن چند جوان طاقتشان تمام شد و با عصبانیت سراغ پیرزن رفتند

و با لگد سبد میوه های او را به گوشه ای پرت کردند و مانع از کسب و کار او شدند

پیرزن هم که قدرت مقابله با آنها را نداشت مدام با صدای بلند می گفت

به زودی پسر رشیدش خواهد آمد و آنها را ادب خواهد کرد

شیوانا به شاگردان گفت که کناری بایستند و به سرعت نزد پیرزن رفت و با صدای بلند او را مادر خود خطاب کرد

سپس شروع کرد به جمع کردن میوه ها

میوه فروش های جوان تا این صحنه را دیدند با ترس و لرز وسایل خود را برداشتند و از آنجا دور شدند

بعد از مدتی که دوباره مشتری ها دور پیرزن جمع شدند

شیوانا نزد شاگردانش بازگشت و از آنها خواست تا به راه خود ادامه دهند

در طول راه شاگردی از شیوانا پرسید: آیا آن پیرزن واقعا مادر شما بود؟

شیوانا لبخندی زد و گفت : می توانست باشد!

آن جوانها هم میتوانستند پسران او باشند!

اما حرص و طمع و خودخواهی باعث شده بود که آنها از یاد ببرند همه انسان ها اجزای یک پیکر هستند

پیرزن در آن لحظه نیاز به یکی از پسرانش داشت

خوب من هم می توانستم آن یک پسر باشم

برای همین کنارش نشستم و مانند یکی از پسرانش به او کمک کردم

به آن دو جوان هم کاری نداشتم خودشان گریختند

در حقیقت آنها از یکی از پسران پیرزن ترسیدند و چون می دانستند خطاکارند فرار کردند

فراموش نکنید که برای حمایت از کسانی که نیازمند کمک ما هستند حتما لازم نیست با آنها فامیل باشیم 

 

 

 

داستان های شیوانا نانوا

یک روز سحر شیوانا از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد

ناگهان دید نانوا عمدا مقداری آرد جو را با آرد گندم مخلوط می کند

تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد

شیوانا از مرد نانوا پرسید :

آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد

و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی ؟

مرد نانوا پاسخ داد :

من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد

و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم

و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم

شیوانا سری تکان داد و گفت : متاسفم

هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست

این بخش همه عمر با انسان می آید

در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد

کم کم انسان های اطرافت هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند

تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت

همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی

فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است

در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند

و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی

و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی

اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند

و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند

و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود

و همیشه همراهشان می آید شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند 

 

 

 

داستان های شیوانا نقاب

یک عده رزمی کار از دیاری دور به دهکده شیوانا آمدند

و رییس گروه از شیوانا خواست تا امکان برگزاری یک مسابقه رزمی بین گروه او

و شاگردان رزمی کار مدرسه شیوانا را فراهم سازد

تا قدرت رزمی کارها با یکدیگر سنجیده شود

وقتی زمان مبارزه فرارسید شاگردان متوجه شدند که رزمی کاران غریبه به صورت خود نقاب زده

و بدن خود را به رنگ های ترسناکی درآورده اند

از دیدن این چهره ها ترس و دلهره در دل شاگردان مدرسه افتاد و آنها نزد شیوانا آمدند و راه چاره طلبیدند

شیوانا نگاهی به بدن نقاشی شده و نقاب های ترسناک رزمی کاران غریبه انداخت

و با خنده گفت : چقدر ساده اید!

آنها اگر چیزی در چنته داشتند و ماهر بودند دیگر نیازی به لباس و پوشش اضافی و نقاب برای پنهان شدن نداشتند

برعکس با افتخار چهره واقعی خود را نشان می دادند

و بدون هیچ پوشش اضافی با لباس معمولی ظاهر می شدند

تا همه قیافه آنها را به خاطر بسپارند

وقتی می بینید یک شخص نقاب می زند و چهره واقعی خود را زیر آرایش و رنگ پنهان می کند

بدانید که از چیزی می ترسد و می خواهد زیر نقاب آن چیز را مخفی کند

تا شما این ترس را نبینید

با شجاعت و اقتدار مبارزه کنید و حریفان را بر اساس حرکات و روش مبارزه و نه قیافه و شکل ظاهر ارزیابی کنید

مبارزه شروع شد و شاگردان شیوانا در همان دور اول تمام رزمی کاران غریبه را وادار به قبول شکست کردند

مبارزه که به پایان رسید، رییس رزمی کاران غریبه نزد شیوانا آمد و با شرمندگی گفت :

این اولین جایی است که مردم اینگونه با ما برخورد می کردند

بد نیست بدانید که در تمام شهرها و روستاهایی که سر راهمان بود

رزمی کاران محلی به محض اینکه ما را در قیافه و آرایش ترسناک مان می دیدند

میدان را واگذار می کردند و تسلیم می شدند

اما اینجا همه خوب جنگیدند و ما را به راحتی شکست دادند

دلیلش چه بود؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت :

آنها خیلی ساده توانستند چهره واقعی پشت نقاب شما را ببینند

برای همین دیگر ترسناک نبودید!

به همین سادگی! 

 

 

 

 

داستان های شیوانا مزد آخر کار

شیوانا در بازار کنار مغازه دوست سبزی فروشی نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد

صاحب مغازه کناری که جوانی تازه کار بود به شیوانا گفت :

به نظر من این دوست شما دارد ضرر می کند

من کارگاه سفالگری دارم و یک کارگر دارم که برایم هر روز کوزه ، لیوان و ظرف سفالی درست می کند

ده نفر را هم اجیر کرده ام تا در دهکده های اطراف برای کوزه ها و ظروف سفالی من مشتری جمع کنند

خلاصه هر هفته صد سکه به دست می آورم

داستان های شیوانا مزد آخر کار

اما این دوست سبزی فروش ما فقط هفته ای ده سکه گیرش می آید

به نظر شما تجارت من پرسودتر نیست؟

شیوانا گفت :

گمان نکنم وضع زندگی تو با این سبزی فروش تفاوت زیادی داشته باشد

تو از این صد سکه چقدر به عنوان دستمزد و مواد اولیه خرج می کنی و آخرش چقدر برایت می ماند؟

سفال فروش جوان مکثی کرد و گفت :

خوب راستش را بخواهید وقتی تمام هزینه ها را کسر کنم هفته ی پنج سکه بیشتر برای خودم باقی نمی ماند

داستان های شیوانا مزد آخر کار

شیوانا گفت :

در تجارت اصل این است که همیشه بنگری آخر کار بعد از کسر همه هزینه ها و مخارج چقدر برایت می ماند

و این مقدار درآمد به ازای چه میزان زحمت و کار ودردسر نصیبت شده است

درست است که سبزی فروش مغازه اش اول صبح پر است و آخر شب کاملا خالی

اما او با همین مغازه و سبزی هایی که دارد هفته ای ده سکه یعنی دو برابر تو درآمد دارد

البته کار تو زیبا و ستودنی است

اما از لحاظ سودآوری من سبزی فروش را برنده تر می دانم 

 

 

 

داستان های شیوانا نقطه ضعف شکارچی

جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت :

در مدرسه ای که درس می خوانم پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ می داند

و به واسطه ثروت پدرش مسولین مدرسه هم از او حمایت می کنند

البته انکار نمی کنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بی آبرو کردن و خراب کردن بقیه بچه ها استفاده می کند

ما هم از او خیلی می ترسیم و مقابل او جرات حرف زدن نداریم

چون می دانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد

او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج می دهند تا کاری به کارشان نداشته باشد

درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچه ها طعمه او هستند

و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند

تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟

داستان های شیوانا نقطه ضعف شکارچی

شیوانا با لبخند گفت :

نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست

به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد می تواند باعث شکستش شود

پسر جوان با تعجب گفت : چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده می شود؟

شیوانا گفت : با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد

اگر کسی خود را فوق العاده باهوش و نابغه می داند و از این مسیر به دیگران لطمه می زند

هر نوع مقابله ای با او باعث قوی تر شدن او می شود

چون سعی می کند خود را مجهزتر و قویتر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند

اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی بزند و به گونه ای رفتار کند که او احساس کند زرنگی اش کفایت می کند

ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمی افتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمی بیند

و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل می کند و در نتیجه قابل پیش بینی و کنترل می شود

داستان های شیوانا نقطه ضعف شکارچی

پسر جوان با لبخند گفت :

فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست

روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانه اش خود را جلوی مار به مریضی زد

و لنگان لنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعه داری رسید

و مزرعه دار مار مهاجم را از بین برد

شیوانا با لبخند گفت :

اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدم ها از جمله خود شما هم صدق می کند

مواظب باشید این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود 

 

 

 

داستان های شیوانا عشق پیر و جوان Story Shivana

شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می سپردند

در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میانسال

زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره شان پاشیده شده بود

در یکی از استراحتگاه ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند

و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند

در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند

داستان های شیوانا عشق پیر و جوان Story Shivana

یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت :

آنجایی که آنها ایستاده اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند

به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است

مرد جوان بیخیال با خنده گفت :

بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف چینی به سرشان نزند

داستان های شیوانا عشق پیر و جوان Story Shivana

مرد پیر در حالی که چهره اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت

مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند

شب هنگام موقع استراحت شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند

و راجع به وقایع روزانه صحبت می کردند

شیوانا در حین صحبت گفت : متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟ حتی بیشتر از مرد جوان!

یکی از شاگردان با تعجب گفت : از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟ هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟

داستان های شیوانا عشق پیر و جوان Story Shivana

شیوانا تبسمی کرد و گفت: از روی چهره شان!

مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فراگرفت

و چهره اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار همزمان او هم به پایش خار فرو رفته است و همپای همسرش داشت زجر می کشید

اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می کشید با او هم احساس نبود و درد او را درک نمی کرد و می خندید

و جملاتی می گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند

عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او 

 

 

 

 

داستان های شیوانا معنی عشق واقعی Story Shivana

استاد شیوانا با دو نفر از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند

با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند

و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند

همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند

یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد

داستان های شیوانا معنی عشق واقعی Story Shivana

اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد

یک روز در حین پیاده روی یکی از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید

همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت :

عشق یعنی برخورد من با زندگی تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم

همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد

داستان های شیوانا معنی عشق واقعی Story Shivana

تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم

به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد

بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم

این می شود معنای واقعی عشق

شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت : این دوست ما از یک لحاظ حق دارد

عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند

اما این همه عشق نیست

داستان های شیوانا معنی عشق واقعی Story Shivana

بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است

و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند دارد به آن عمل می کند

بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟

مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت :

به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم

بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم

من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من حتی اگر همسرم هم خبردار نشود

داستان های شیوانا معنی عشق واقعی Story Shivana

می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود

و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد

بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم

و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم

شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت :

دقیقا این معنای عشق است

مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی

و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی

و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی

بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود

این معنای واقعی دوست داشتن است

 

 

 

 

داستان های شیوانا مثبت و منفی Story Shivana

روزی بین شاگردان شیوانا در مورد معنای مثبت نگری و خوش بینی و منفی نگری و بدبینی اختلاف افتاد

یکی از شاگردان خود را به شدت مثبت اندیش و مثبت نگر می دانست

و معتقد بود که هر اتفاقی در عالم به خیر اوست و دیگری معتقد بود که مثبت اندیشی بیش از حد

نوعی ساده لوحی است که باعث می شود فرد مثبت نگر جنبه های منفی و خطرناک زندگی را نبیند

و بهتر است انسان همیشه جانب احتیاط را رعایت کند و بنا را بر این بگذارد که در هر اتفاقی که قرار است رخ دهد شاید خطری نهفته باشد

دو شاگرد به شدت روی نظریه ی خود پافشاری می کردند و هیچ یک از موضع خود پایین نمی آمدند

ناگهان شیوانا با اشاره به شاگردان به ایشان فهماند که در چند قدمی آنها زیر سنگی بزرگ مار سمی خطرناکی خوابیده است

داستان های شیوانا مثبت و منفی Story Shivana

همه شاگردان بخصوص دو شاگرد مدعی مثبت اندیشی و منفی نگری با سرو صدا از جا پریدند

شاگرد مثبت اندیش از جمع خواست تا از سنگ فاصله بگیرند و در جایی دیگر بنشینند

اما فرد منفی نگر می گفت که بهتر است مار را بکشیم تا به ایشان و افراد دیگر صدمه نرساند

جمعی از شاگردان به همراه شیوانا و فرد مثبت اندیش از مار فاصله گرفتند و در جایی دیگر نشستند

شاگرد منفی نگر به همراه عده ای دیگر به سراغ مار رفتند و با زحمت زیاد او را کشتند

داستان های شیوانا مثبت و منفی Story Shivana

وقتی مار کشته شد و شاگرد منفی نگر به جمع پیوست خطاب به شیوانا گفت :

استاد آیا حق با من نبود؟

الآن دیگر ماری برای ترسیدن وجود ندارد

پس می توانیم آسوده و آرام به سر جای خود برگردیم و آنجا اطراق کنیم

اگر خوشبینانه برخورد می کردیم و حضور ما را نشانه ی مثبت و اتفاق خیر می گرفتیم الآن دیگر آن استراحت گاه راحت را در اختیار نداشتیم!

شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت اما در عین حال به سر جای اول بازنگشت

و به همراه شاگرد مثبت اندیش و تعدادی دیگر از شاگردان در محل جدید چادر زد و در آنجا مستقر شد

شب که فرا رسید باران شدیدی گرفت و سیل به راه افتاد

بر حسب اتفاق سیل از همان مسیری عبور کرد که شاگرد منفی نگر مار را کشته بود

چون شب و تاریک بود کسی نتوانست به آنها کمک کند و در نتیجه سیل ایشان را با خود برد

داستان های شیوانا مثبت و منفی Story Shivana

صبح که طوفان و سیل خوابید

شاگرد مثبت اندیش به شیوانا گفت :

آیا مار انتقام خود را از ایشان گرفت؟

یا اینکه شاگرد منفی نگر در دام منفی اندیشی خود افتاد ؟

شیوانا سری تکان داد و گفت :

مار اگر زرنگ بود از دست شکارچیان در می رفت و اجازه نمی داد آنها او را بکشند

شاگرد منفی نگر هم اگر زیاد خود را در دام مثبت و منفی نمی انداخت

می توانست بفهمد که در مسیل چادر زده است و امکان خطر وجود دارد

امتیاز ما نسبت به آنها که غرق شدند فقط این بود که ما به طبیعت احترام گذاشتیم

و نشانه های سر راه خود را جدی گرفتیم و به محل سالم نقل مکان کردیم

مثبت و منفی وجود ندارند

هرچه هست فقط نشانه است و علامت

 

 

 

 

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن Story Shivana

روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت

و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان می تواند همیشه در مسیر درست قرار گیرد ، روی آن بنویسند

شاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتند

اما شیوانا هیچ کدام را نپسندید

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن Story Shivana

روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته وارد دهکده شد

به خاطر سر و وضع به هم ریخته اش هیچکس در دهکده به او غذا و جا نداد

مرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت

شاگردان او را نزد شیوانا بردند

یکی از شاگردان گفت :

استاد به گمانم این مرد فراری است

حتماً خطایی انجام داده و به همین خاطر می گریزد

و اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند

و اگر او را اینجا پیدا کنند حتماً برای ما صورت خوشی نخواهد داشت

شاگرد دیگر گفت :

سر و صورت زخمی او نشان می دهد که اهل جنگ و درگیری است

لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده است تا چیزی برای سرقت پیدا کند

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن Story Shivana

شاگرد بعدی گفت :

به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچکس جرات نکرده به او کمک کند

شاید دیر یا زود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم !

اما شیوانا وقتی مرد غریب را درآن وضع دید بی اعتنا به حرف های شاگردانش

بلافاصله از آنها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارند خوب استراحت کند

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن Story Shivana

آن مرد چند هفته به راحتی در مدرسه ساکن بود

یک روز مرد تازه وارد که حسابی استراحت کرده بود وارد کلاس شیوانا شد و گوشه ای نشست و به حرف های او گوش داد

شیوانا در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش میخواهد برای بقیه چیزی تعریف کند

مرد گفت تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده

و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده

و زخمی و خسته موفقش شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برساند

او گفت که خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده می رسند تا او را به خانه اش بازگرداند

مرد غریب گفت اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار است

و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادی به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود

همه شاگردان یک صدا فریاد شادی کشیدند و از این که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدند

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن Story Shivana

وقتی کلاس درس تمام شد ، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کرد

و گفت به نظر من می توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنادار کنید

طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد

شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند اگر جمله ای به نظرش می رسد بگوید

تازه وارد گفت :

من پیشنهاد میکنم روی تابلو بنویسید :

گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن Story Shivana

چرا که ما آدم ها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می کنیم

و با قالب های ذهنی خودمان نگاه مان را روی چیزهائی متمرکز می کنیم که ممکن است درست و مناسب نباشد

اما اگر انسان یاد بگیرید که گاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیاندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکند

آنگاه از روی کنترل مسیر نگاه می توان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد

شیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندید

و گفت که روی تابلو بنویسید : گاهی نگاهت را نگاه کن

 

 

 

 

داستان های شیوانا پرش بلند Story Shivana

مردی در دهکده ی شیوانا زندگی میکرد که علاقه ی شدیدی به پریدن داشت

او هر روز از ارتفاع پنج متری روی زمین می پرید و هیچ اتفاقی برای او نمی افتاد

او هرگاه می خواست از ارتفاع به سمت پایین بپرد نگاهش را به سوی آسمان می کرد

و از کائنات می خواست تا او را سالم به زمین برساند و از هر نوع آسیب و صدمه حفظ کند

اتفاقا هم همیشه چنین می شد و هیچ بلایی بر سر او نمی آمد

داستان های شیوانا پرش بلند Story Shivana

روزی این مرد به ارتفاع پنج و نیم متری رفت و سرش را به سوی آسمان بالا برد

و از کائنات خواست تا مثل همیشه او را سالم به زمین برساند

اما این باور محکم زمین خورد و پایش شکست

او آرزده خاطر نزد شیوانا رفت و از او پرسید :

کائنات هیچ وقت جواب رد به خواسته من نمی داد

من سال ها بود که از ارتفاع پنج متری می پریدم و هیچ اتفاقی برایم نمی افتاد

چرا این بار فقط به خاطر نیم متر اضافه ارتفاع پایم شکست؟

چرا کائنات مرا حفظ نکرد؟

داستان های شیوانا پرش بلند Story Shivana

شیوانا تبسمی کرد و گفت :

اتفاقا این دفعه هم کائنات به نفع تو عمل کرد

کائنات چون می دانست که تو بعد از پنج و نیم عدد شش و هفت را انتخاب می کنی

قبل از این که خودت با این زیاده خواهی بی معنا گردنت را بشکنی

پای تو را شکست تا دست از این بازی برداری و روی زمین قرار گیری 

 

 

 

داستان های شیوانا پل Story Shivana

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد

و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت

و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت :

از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم

و همه گفته اند که جواب من نزد شماست !

تو که در این دیار استاد بزرگی هستی

برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم

که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود ؟

داستان های شیوانا پل Story Shivana

شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت :

جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری

و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی

برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی

روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد

داستان های شیوانا پل Story Shivana

و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد

نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت :

تکلیف امروز شما این است!

از این رودخانه عبور کنید

و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید

حرکت کنید!

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند

داستان های شیوانا پل Story Shivana

و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند

بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند

بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند

و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند

بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند

پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت :

این دیگر چه تکلیف مسخره ای است؟

داستان های شیوانا پل Story Shivana

اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند

خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند

و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند ؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت :

نکته همین جاست!

خودت باید پل خودت را بسازی!

روی این رودخانه دهها پل است

این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست!

اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری

در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی

و روی آن قدم بزنی!

تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است :

اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی

داستان های شیوانا پل Story Shivana

دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی

باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت

و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر

و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی

منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند

پل من به درد تو نمی خورد!

پل خودت را باید خودت بسازی! 

 

 

 

 

داستان های شیوانا معنای عشق واقعی Shyvana

روزی یکی از خانه های دهکده شیوانا آتش گرفته بود

زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند

شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند

وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند

شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند

شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید: چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای ؟

جوان لبخندی زد و گفت : من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است

داستان های شیوانا معنای عشق واقعی Shyvana

او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند

در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیردو اکنون آن زمان فرا رسیده است

شیوانا پوزخندی زد و گفت : عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است عشق پاک همیشه پاک می ماند!

حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد

عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند

آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگ ها جلوترند

برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!

اشک از چشمان جوان سرازیر شداز جا برخاست

داستان های شیوانا معنای عشق واقعی Shyvana

لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت

بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند

در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید اما هیچکس از بین نرفت

روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد

شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت : نام این شاگرد جدید معنای دوم عشق است

حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست!

 

 

 

 

داستان های شیوانا اشک Shyvana

زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت

شیوانا از مقابل آنها عبور کرد

داستان های شیوانا اشک Shyvana

وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.

زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند

او مرد لایق و خوبی است

و تنها عیب که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد

داستان های شیوانا اشک Shyvana

شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت :

هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد

و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید

که دل دیگری را به درد و اشک او را در آورد

 

 

 

 

داستان های شیوانا مقصر خودتی Shyvana

مردی جوان نزد شیوانا آمد و به او گفت که از همسرش به خاطر شیطنت هایش راضی نیست!

و می خواهد از او جدا شود و همسر دیگری اختیار کند!

چرا که او افسر گارد امپراتور است و باید همسر و فرزندانش وقار خاصی داشته باشند

اما همسر جوانش بی پروا و جسور است و در مقابل خانواده های افسران دیگر ، سبک رفتار می کند.

شیوانا تبسمی کرد و گفت : آیا او قبلا هم چنین بوده است!؟

مرد جوان پاسخ داد : ” نه به این اندازه ! شدت شیطنتش در منزل من بیشتر شده است!”

شیوانا گفت :

بی فایده است تو با هر زن دیگر هم که ازدواج کنی مدتی بعد رفتار و حرکات و سکنات همین زن اول تو به همسر بعدی ات سرایت می کند!

چرا که این تو هستی که رگ شیطنت را در رفتار همسرت تقویت می کنی!

مرد جوان با تعجب پرسید:

یعنی می گوئید نفر بعد هم چنین خواهد شد!؟

شیوانا سری تکان داد و گفت: آری !

در وجود همه انسان ها رگه های شیطنت و پاکدامنی و وقار و سبک مغزی وجود دارد

این همراهان هستند که تعیین می کنند کدام رگه تحریک و فعال شود

تو هر همسری اختیار کنی همین رگه را در او فعال خواهی کرد

چرا که تو چنین می پسندی ! تو ارزش ها و خواسته های خود را تغییر بده همسرت نیز چنان خواهد شد

آنگاه شیوانا تبسمی کرد و از افسر جوان پرسید:

و مگر نه اینکه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همین جسارت و بی پروایی اش پسندیدی و شیفته اش شدی!؟

افسر جوان با تبسمی کمرنگ سرش را از شرم به زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت

 

 

 

 

 

داستان های شیوانا عشق بی وفا Faithless Love

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد

شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفائی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است

شاگرد گفت که سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند

شیوانا با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد؟

شاگرد با حیرت گفت : ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود

شیوانا با لبخند گفت : چه کسی چنین گفته است

تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است

این ربطی به دخترک ندارد

هر کس دیگری هم جای دختر بود ، تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی

بگذار دختر برود ! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست

مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی

معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد !

دختر اگر رفت با رفتنش پیغام دادکه لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد

چه بهتر ! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند !

به همین سادگی!

 

 

 

 

داستان های شیوانا مهاجرت Emigration

روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله کرد

او گفت که در دهکده زمینی کوچک دارد و کلبه ای محقرانه و متاسفانه دخل و خرجش کفاف تامین معاش خانواده را نمی دهد

و هر روز از روز قبل فقیرتر و تنگدست تر می شود

او گفت که در دهکده برای او کاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا کاری برای خود دست و پا کند و درآمدی کسب نماید

اما چنین کاری پیدا نمی شود و او نمی داند چه کند

شیوانا از مرد پرسید :

اگر همین الان زلزله ای بیاید و همه چیز حتی همان کلبه و زمین را از بین ببرد و چیزی برای فروختن و کسی برای خریدن در دهکده باقی نماند

اما تو و خانواده و بقیه اهل دهکده به فرض محال زنده بمانید آنگاه چه می کنید ؟

مرد تنگدست فکری کرد و گفت :

خوب اندکی قوت لایموت جمع می کنیم و دست جمعی به شهر دیگری مهاجرت می کنیم

و دسته جمعی هر جا کاری بود مستقر می شویم و زندگی کولی وار را شروع می کنیم!

آنگاه شیوانا تبسمی کرد و گفت :

خوب!

حتما باید بمیری و یا حتما باید زلزله ای بیاید تا تو و خانواده ات به خود تکانی دهید و مهاجرت را شروع کنید

تا زنده ای کمی تلاش به خرج دهید و اگر لازم آمد همین امشب مهاجرت را شروع کنید !

 

 

 

 

داستان های آموزنده و زیبای استاد شیوانا

مرد ثروتمندی در دهکده ای دور از محل زندگی استاد شیوانا زمین های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده شان روی این زمین ها به کار گرفته بود

برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار بیش از اندازه کند

یک سرکارگر خشن و بیرحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود

و سرکارگر با خشونت و بی رحمی کارگران و خانواده های آنها را وادار می کرد

روی زمین های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود

روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می کرد

کارگران وقتی او را دیدند شکایت سر کارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند:

صاحب مزرعه این فرد بی رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم

چیزی به او بگویید تا با ما ملایم تر رفتار کند

شیوانا به سراغ سرکارگر رفت

او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می رود

شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید:

این اسب پیر را کجا می بری؟

سرکارگر با بدخلقی جواب داد :

این اسب همیشه پیر نبوده است

مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین هاست سال ها از این اسب سواری کشیده و استفاده های زیادی از او برده است

اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی خورد

چون صاحب زمین ها به هر چیزی از دید سود دهی و منفعت نگاه می کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت

به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد

شیوانا لبخندی زد و گفت :

اگر صاحب این مزرعه آدم های اطراف خود را فقط از پنجره سود دهی و منفعت نگاه می کند

پس حتما روزی فرا می رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت

آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند

اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی.

همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم!

در این صورت حتماً اخلاقت لطیف تر و جوانمردانه تر خواهد شد

 

 

 

 

داستان های آموزنده و امید وار کننده ی استاد شیوانا

روزی استاد شیوانا از مقابل مدرسه ای عبور می کرد

پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است

شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد و دلیل ناراحتیش را پرسید

پسر جوان گفت : حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی تواند از پس مخارج تحصیل من برآید

با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را بدست آورم

اما این درس ها سخت است و با خودم می گویم که این اتفاق هرگز نمی تواند رخ دهد

برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم

شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت : یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده ای؟

دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست!

خوب اینکه کاری ندارد!

راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی شود راهی بساز که این اتفاق بیافتد

کاری کن که این چیزی که می خواهی رخ دهد

به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی

و اتفاقی که دوست داری را رخ دادنی سازی!

اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!

سپس شیوانا دست بر شانه های پسر جوان کوبید و گفت :

انسان قوی وقتی به مانعی بر می خورد تسلیم نمی شود

یا راهی پیدا می کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می سازد!

برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی که بقیه محال می دانند را رخ دادنی کن

 

 

 

 

داستان های زیبا و خواندنی استاد معرفت شیوانا

مرد جوانی پدر پیرش بشدت مریض شد و در حالت مرگ و زندگی بسر می برد

مر د جوان چون وضع بیماری پیرمرد را اینگونه دید او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد

پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید

رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند

و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند

شیوانا هم در آن زمان داشت از آن جاده عبور می کرد

به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند

یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت :

این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک!

نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود

حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است

تو برای چی به او کمک می کنی ؟

شیوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمی کنم !

من دارم به خودم کمک می کنم

اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم

چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم

من دارم به خودم کمک می کنم !